اهل کاشانم



























vesalmanochehri.loxblog.com

عاشقانه

اهل کاشانم.

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم،خرده هوشی،سر سوزن ذوقی.

مادری دارم،بهتر از برگ درخت.

دوستانی،بهتر از آب روان.

وخدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب بوها،پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب،روی قانون گیاه.

من مسلمانم.

قبله ام یک گل سرخ.

جانمازم چشمه،مهرم نور.

دشت سجاده من.

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه،جریان دارد طیف.

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات وجودم متبلور شده است.

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد،گفته باشد سر گلدسته سرو.

من نمازم را،پی«تکبیرة الاحرام»علف می خوانم.

پی«قدقامت»موج.

کعبه ام در لب آب،

کعبه ام زیر اقاقی هاست.

کعبه ام مثل نسیم،می رود باغ به باغ،میرود شهر به شهر.

«حجرالاسود»من روشنی باغچه است.

 

 

اهل کاشانم.

پیشه ام نقاشی است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ،می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود.

چه خیالی،چه خیالی،...می دانم

پرده ام بی جان است.

خوب می دانم،حوض نقاشی من بی ماهی است.

 


اهل کاشانم،

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند،به سفالینه ای از خاک «سیلک»

نسبم شاید،به زن فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها،پشت دو برف،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،

پدرم پشت زمان ها مرده است.

پدرم وقتی مرد،آسمان آبی بود،

مادرم بی خبر از خواب پرید،خواهرم زیبا شد.

پدرم وقتی مرد،پاسبان ها همه شاعر بودند.

مرد بقال از من پرسید:چند من خربزه می خواهی؟

من از او پرسیدم دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می کرد.

تار هم می ساخت،تار هم می زد.

خط خوبی هم داشت.

باغ ما در طرف سایه دانایی بود.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود.

باغ ما شاید،قوسی از دایره سبز سعادت بود.

میوه کال خدا را آن روز،می جویدم در خواب.

آب بی فلسفه می خوردم.

توت بی دانش می چیدم.

تا اناری ترکی بر می داشت،دست فواره خواهش می شد.

تا چلویی می خواند،سینه از شوق شنیدن می سوخت.

گاه تنهایی،صورتش را به پس پنجره می چسبانید.

شوق می آمد،دست در گردن حس می انداخت.

فکر بازی می کرد.

زندگی چیزی بود،مثل یک بارش عید،یک چنار پر سار.

زندگی در آن وقت،سفی از نور و عروسک بود.

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت،حوض موسیقی بود.

طفل،پاورچین،پاورچین،دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.

بار خود را بستم،رفتم از شهر خیالات سبک

بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.

اهل کاشانم.

 

 



نظرات شما عزیزان:

رازنابودی وجود
ساعت13:23---26 مهر 1390
سلام چه طولانی ولی خوب بود
من هربرنامه ای روقبول ندارم واسه همین هم رادیوزیادگوش نمیدم بعدشم وقتشم ندارم
برنامه های دلی رومیپسندم اغلب.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:,ساعت 9:31 توسط vesal|


آخرين مطالب


 Design By : Pichak